تمرین

The World Needs more Posetive People

تمرین

The World Needs more Posetive People

سلام خوش آمدید

۱۲ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

زمانى که که با مشکلی مواجه می شویم به دنبال راه حل آن می گردیم، اما شانس موفقیت زیاد نیست، 

چون هیچ مشکلى راه حل ندارد!


راه حل تنها برای مسئله وجود دارد نه مشکل و مشکل همان مسئله نیست. 

مشکل بهم ریختگى و آشفتگى اى است که مشاهده مى شود و کار و زندگى را دشوار کرده است، اما مسئله، روش هاى اشتباه ى است که به بروز آشفتگى منجر شده است.

معمولا ترکیبی از چند مسئله دلیل بروز یک مشکل هستند.

آنچه ما بلافاصله شناسایی می کنیم مشکلی است که با آن مواجه هستیم نه مسایلی که علت بروز مشکل هستند. مشکلات حل نمی شوند برطرف می شوند و تنها زمانی بر طرف خواهند شد که مسائل نهفته در آنها حل شوند.


شناسایی مشکل بسیار آسان است،  چون مشکل یعنی سختی در زندگی و کار. هرکسی می تواند وجود سختی را حس کند اما اگر در اولین قدم بخواهیم که مشکل پیش آمده را حل کنیم و به دنبال راه حل آن بگردیم به احتمال زیاد اوضاع را پیچیده تر خواهیم کرد چون راه حل بی مورد یعنی دردسر اضافه. 


داستان: 

معلم دبستان متوجه شد که دانش آموزی همه ی نقاشی های خودش را به رنگ سیاه و سفید می کشد و از هیچ رنگ شادی استفاده نمی کند. او با خود اندیشید که آیا چیزی در مدرسه علت افسردگی کودک شده؟ به یاد آورد که مدتی است او مورد تشویق قرار نگرفته است. پس  بیشتر به او توجه کرد و بارها به بهانه های مختلف او را در جمع مورد تشویق قرار داد اما مشکل برطرف نشد و کودک همچنان نقاشی سیاه می کشید. معلم فکر کرد که جای کودک می تواند علت ناراحتی او باشد پس محل نشستن او را با صندلی کنار پنجره عوض کرد تا کودک بتواند در هنگام کلاس از نور و منظره ی بیشتری بهره ببرد. اما در کمال نا امیدی هیچ پیشرفتی در نقاشی ها ندید. او با مشاور مدرسه موضوع را مطرح کرد و در نهایت به این نتیجه رسید که مشکل باید در خانه کودک باشد.  پدر و مادر کودک را به مدرسه دعوت کرد و مسئله را با آنها درمیان گذاشت. آنها هم پذیرفتند که شرایط کودک در خانه را عوض کنند.

آنها ابتدا تغیراتی را در اتاق کودک ایجاد کردند، سپس فیلم و کارتون ها را تغییر دادند و به کودکشان اجازی بیشتری برای بیرون رفتن و بازی کردن دادند، حتا رفتار خودشان را بایکدیگر درخانه و نوع موسیقی که گوش می دادند را تغییر دادند. مجموعه ی این راه حل ها باعث شد که کودک نقاشی های بیشتری بکشد البته سیاه و سفید !!!


معلم، مشاور و پدر و مادر دیگر راه حلی به ذهنشان نمی رسید بنابراین از خیلی با احتیاط از خود کودک پرسیدند:

عزیزم فکر می کنی می دونی چرا مثل دوستانت از رنگ های متنوع برای نقاشی استفاده نمی کنی و همه چیز را سیاه می کشی؟


کودک خیلی معصومانه و راحت پاسخ داد:

چون تنها مدادی که در جعبه ى مداد هایم دارم مداد سیاه است!



کورش سلیمى

  • آدم

زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند. 

کمی بعد، زن از سرویس‌دهی ضعیف داروخانه‌ی شهر به همسایه‌ی خود  اعتراض کرد.

او امیدوار بود همسایه‌اش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند.


وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشاده‌رویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار ست از شهر آنان خوشش آمده باشد.

سپس خیلی زود، داروها راطبق نسخه به او تحویل داد. 


زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت. 

زن گفت: « فکر می‌کنم تو به او بابت سرویس‌دهی ضعیفش تذکر داده‌باشی»


همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمی‌شوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب می‌تواند تنها داروخانه‌ی این شهر را اداره کند. 

به او گفتم که داروخانه‌ی او بهترین داروخانه‌ای هست که تو تا به حال دیده‌ای.»


زن همسایه می‌دانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند.


 در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاد، برایتان انجام خواهند داد.


این رفتار به آنها نشان می‌دهد که احساساتشان مهم، علایق‌شان محترم و نظراتشان با ارزش است.



کتاب «چگونه فردی با نفوذ باشیم؟» 

اثر جان . سی . مکسول


  • آدم

زندگی فرصتی محدود را برای رسیدن به آرزوهایمان پیش رو می گذارد.

تنها راه رسیدن به آنچه میخواهیم و خواستارش هستیم تمرین مهارت هایی است که ما را هر روز ، ثانیه به ثانیه به آنچه میخواهیم باشیم نزدیک تر کند.


نه گذشته و نه آینده

فقط زمان حال را تمرین کنید.

 https://telegram.me/tamrinn

کانال تمرین رو به دوستانتان پیشنهاد کنید 

https://telegram.me/tamrinn

http://tamrinn.blog.ir/

https://telegram.me/tamrinn

  • آدم


خواب دیده بود، 

در ساحل دریا، در حال قدم زدن با خداست. 

در پهنه ای از آسمان، 

صحنه هایی از زندگی اش به نمایش در آمد. متوجه شد که در هر صحنه، 

جای پای دو نفر در ماسه‌های ساحل فرو رفته؛ یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا. 

وقتی به جای پاها دقت کرد، 

متوجه شد دقیقا در مواقع سخت 

و ناراحت کننده، 

فقط یک جای پا وجود داشته! 

این موضوع او ار رنجاند و از خدا سوال کرد: 

” خدایا! 

تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم، همیشه همراه من خواهی بود؛ 

ولی متوجه شدم 

که در لحظه های سخت زندگی، 

تنهایم گذاشته ای! 

چرا ترکم کرده بودی؟!” 

و خدا چنین پاسخ داد: 

” بنده ی عزیزم، 

من تو را دوست دارم. 

هرگز تنهایت نگذاشته ام.


خواب دیده بود، 

در ساحل دریا، در حال قدم زدن با خداست. 

در پهنه ای از آسمان، 

صحنه هایی از زندگی اش به نمایش در آمد. متوجه شد که در هر صحنه، 

جای پای دو نفر در ماسه‌های ساحل فرو رفته؛ یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا. 

وقتی به جای پاها دقت کرد، 

متوجه شد دقیقا در مواقع سخت 

و ناراحت کننده، 

فقط یک جای پا وجود داشته! 

این موضوع او ار رنجاند و از خدا سوال کرد: 

” خدایا! 

تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم، همیشه همراه من خواهی بود؛ 

ولی متوجه شدم 

که در لحظه های سخت زندگی، 

تنهایم گذاشته ای! 

چرا ترکم کرده بودی؟!” 

و خدا چنین پاسخ داد: 

” بنده ی عزیزم، 

من تو را دوست دارم. 

هرگز تنهایت نگذاشته ام. 

زمانی که تو در آزمایش بودی 

و فقط یک جای پا می دیدی، 

این درست زمانی بود 

که من تو را در آغوش خود گرفته بودم.” 

او با شنیدن این پاسخ، 

زانو و زد و گریست.


زمانی که تو در آزمایش بودی 

و فقط یک جای پا می دیدی، 

این درست زمانی بود 

که من تو را در آغوش خود گرفته بودم.” 

او با شنیدن این پاسخ، 

زانو و زد و گریست.


  • آدم

سگی از کنار شیری رد می شد

 چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.

شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست. 

در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.

خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.

شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.

خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.

شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.


https://telegram.me/tamrinn

  • آدم

پیر مردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

“پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.

دوستدار تو پدر”.*

*طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: “پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام”.*

*ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بی.آی و افسران پلیس محلی در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟*

*پسرش پاسخ داد : “پدر! برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که می توانستم از زندان برایت انجام بدهم”.*

*نکته این داستان کوتاه آموزنده :*
*در دنیا هیچ بن بستی نیست.

راهی‌ خواهیم یافت و یا راهی‌ خواهیم ساخت.

انسان های خلاق معتقدند هر مشکلی راه حلی دارد.

  • آدم

ما یکی از نخستین خانواده‌ هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدّم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.

بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.

نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.

انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:

  • آدم

"جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست

لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد 

و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ا یستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد.

او به دنبال دختری می‌گشت که چهره‌ی او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می‌شناخت دختری با یک گل سرخ.

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.از یک کتابخانه‌ی مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته‌بود.

اما نه شیفته‌ی کلمات کتاب بلکه شیفته‌ی یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه‌ی صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت.


در صفحه‌ی اول ”جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: 

“دوشیزه هالیس می نل"


با اندکی جست و جو و صرف وقت توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

” جان برای او نامه‌ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. 

روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.

در طول یک‌سال و یک ماه پس از آن , 

آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.

هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می‌افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.

جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت ”میس هالیس” روبه رو شد.


به نظر هالیس اگر جان قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی‌توانست برای او چندان با اهمیت باشد. 

ولی سرانجام روز بازگشت جان فرا رسید.

آن‌ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. 

هالیس نوشته بود : 

" تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت ." 


بنابراین راس ساعت ۷ بعدازظهر جان به دنبال دختری می‌گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت اما چهره‌اش را هرگز ندیده بود.

ادامه‌ی ماجرا را از زبان خود جان بشنوید: 

  • آدم


پیر مردی فرزانه که تقریبا تمام عمر خود را با درستی و پاکی زندگی کرده بود به خاطر بعضی اعمال ناشایست که در طول حیات خود در زمین مرتکب شده بود باید دوره ای کوتا ه را در جهنم سپری می کرد 

او با ورود به جهنم از آنچه که در آنجا می دید شگفت زده شد .وسایل مدرن هوای خوب و خیابانهای پر از درخت و همه جا میز های پر از غذا به چشم می خورد .

اما آدمها در جهنم به شدت گرسنه و لاغر بودند همه به نطر ترسناک می آمدند و این با وجود آن همه نعمت و امکانات عجیب می نمود 


او هنگامی که سر میز غذا نشست متوجه موضوع شد . تمام چنگال ها 180 سانتیمتر درازا داشتند و قانون چهنم این بود که هر کس باید غذا ی خود را با چنگالی که از دسته گرفته است میل کند 

کار مشکلی بود با اینکه چنگال از غذا پر می شد اما بر گرداندن آن به دهان تقریبا غیر ممکن بود با گذشت زمان پیر مرد دوره ی خود را سپری کرد و محکومیتش به آخر رسید و با حال نزار روانه ی بهشت شد 

او از دیدن وضعیت بهشت بسیار شگفت زده شد.

همه چیز مانند جهنم نو و مدرن بود حتی چنگالهای غذا خوری 180 سانتیمتری . تنها تفاوت در آدمها بود آنها همه سالم و شاداب بودند و همه با شادمانی می خندیدند

او از خود پرسید چطور ممکن است 

در بهشت ههم چیز مثل جهنم است پس چرا آدمها تفاوت دارند . حتی قانون غذا خوردن هم مانند جهنم بود . 

هنگامی که زنگ غذا به صدا درامد و همه سر میزها نشستند او پاسخ خود را دریافت

هر کس یک چنگال بلند برداشت آنرا از غذا پر کرد و با آن به شخص مقابل خود غذا داد

 آنها داشتند اصل عشق ورزیدن را می آموختند اصلی که ساکنان چهنم از آن بی خبرند .

https://telegram.me/tamrinn

  • آدم

این جمله از عبدالکلام، رئیس جمهورى کشور هند است که در ٢٢ مارچ ٢٠٠٨ در یک کنفرانس اقتصادى در فیلادلفیا بیان کرد. 

از او پرسیده شد: آیا مى‌توانید از بین تجربیات خودتان، مثالى بزنید در مورد این که رهبران چگونه باید شکست‌ها را مدیریت کنند؟

پاسخ عبدالکلام چنین بود: 


«در سال ١٩٧٣ من به عنوان مدیر پروژه پرتاب نخستین ماهواره هند برگزیده شدم. هدف ما قرار دادن نخستین ماهواره هند به نام «روهینى» در جوّ زمین تا سال ١٩٨٠بود.

 بودجه و نیروى انسانى کافى در اختیار من قرار داده شد و در عین حال، به طور شفاف و صریح به من گفته شد که باید حتمن تا سال ١٩٨٠ ماهواره به فضا ارسال شود. هزاران نفر در قالب سیستم‌هاى علمى و فنى براى رسیدن به این هدف همکارى مى‌کردند. 


در سال ١٩٧٩ فکر مى‌کنم ماه آگوست بود که ما فکر کردیم براى انجام کار آماده شده‌ایم. من به عنوان مدیر پروژه به مرکز کنترل پرتاب ماهواره رفتم. چهار دقیقه قبل از پرتاب ماهواره، کامپیوتر شروع به کنترل کردن تمام مواردى که پیش‌بینى شده بود کرد. یک دقیقه بعد، کامپیوتر برنامه پرتاب را متوقف کرد و اعلام کرد که بعضى از مولفه‌هاى کنترلى درست کار نمى‌کنند. کارشناسان و خبرگان فن به من گفتند که نگران نباشم. آن‌ها همه محاسبات لازم را کرده‌اند و مشکلى نیست. 

من با توجه به حرف آن‌ها، کنترل سیستم را از «کامپیوترى» به حالت «دستى» تغییر دادم و دکمه پرتاب موشک را فشار دادم. در مرحله اول، همه چیز روبراه بود. امّا در مرحله دوم، مشکلى پیش آمد و به جاى آن که ماهواره در جوّ زمین قرار گیرد کل سیستم موشکى در خلیج بنگال سقوط کرد. این یک شکست بزرگ بود. 

  • آدم

زندگی فرصتی محدود برای رسیدن به آرزوهایمان را پیش رو می گذارد.
تنها راه رسیدن به آنچه میخواهیم و خواستارش هستیم تمرین مهارت هایی است که ما را هر روز ، ثانیه به ثانیه به آنچه میخواهیم باشیم نزدیک تر می کند.