تمرین

The World Needs more Posetive People

تمرین

The World Needs more Posetive People

سلام خوش آمدید

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است


خواب دیده بود، 

در ساحل دریا، در حال قدم زدن با خداست. 

در پهنه ای از آسمان، 

صحنه هایی از زندگی اش به نمایش در آمد. متوجه شد که در هر صحنه، 

جای پای دو نفر در ماسه‌های ساحل فرو رفته؛ یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا. 

وقتی به جای پاها دقت کرد، 

متوجه شد دقیقا در مواقع سخت 

و ناراحت کننده، 

فقط یک جای پا وجود داشته! 

این موضوع او ار رنجاند و از خدا سوال کرد: 

” خدایا! 

تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم، همیشه همراه من خواهی بود؛ 

ولی متوجه شدم 

که در لحظه های سخت زندگی، 

تنهایم گذاشته ای! 

چرا ترکم کرده بودی؟!” 

و خدا چنین پاسخ داد: 

” بنده ی عزیزم، 

من تو را دوست دارم. 

هرگز تنهایت نگذاشته ام.


خواب دیده بود، 

در ساحل دریا، در حال قدم زدن با خداست. 

در پهنه ای از آسمان، 

صحنه هایی از زندگی اش به نمایش در آمد. متوجه شد که در هر صحنه، 

جای پای دو نفر در ماسه‌های ساحل فرو رفته؛ یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا. 

وقتی به جای پاها دقت کرد، 

متوجه شد دقیقا در مواقع سخت 

و ناراحت کننده، 

فقط یک جای پا وجود داشته! 

این موضوع او ار رنجاند و از خدا سوال کرد: 

” خدایا! 

تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم، همیشه همراه من خواهی بود؛ 

ولی متوجه شدم 

که در لحظه های سخت زندگی، 

تنهایم گذاشته ای! 

چرا ترکم کرده بودی؟!” 

و خدا چنین پاسخ داد: 

” بنده ی عزیزم، 

من تو را دوست دارم. 

هرگز تنهایت نگذاشته ام. 

زمانی که تو در آزمایش بودی 

و فقط یک جای پا می دیدی، 

این درست زمانی بود 

که من تو را در آغوش خود گرفته بودم.” 

او با شنیدن این پاسخ، 

زانو و زد و گریست.


زمانی که تو در آزمایش بودی 

و فقط یک جای پا می دیدی، 

این درست زمانی بود 

که من تو را در آغوش خود گرفته بودم.” 

او با شنیدن این پاسخ، 

زانو و زد و گریست.


  • آدم

"جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست

لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد 

و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ا یستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد.

او به دنبال دختری می‌گشت که چهره‌ی او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می‌شناخت دختری با یک گل سرخ.

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.از یک کتابخانه‌ی مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته‌بود.

اما نه شیفته‌ی کلمات کتاب بلکه شیفته‌ی یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه‌ی صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت.


در صفحه‌ی اول ”جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: 

“دوشیزه هالیس می نل"


با اندکی جست و جو و صرف وقت توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

” جان برای او نامه‌ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. 

روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.

در طول یک‌سال و یک ماه پس از آن , 

آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.

هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می‌افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.

جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت ”میس هالیس” روبه رو شد.


به نظر هالیس اگر جان قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی‌توانست برای او چندان با اهمیت باشد. 

ولی سرانجام روز بازگشت جان فرا رسید.

آن‌ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. 

هالیس نوشته بود : 

" تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت ." 


بنابراین راس ساعت ۷ بعدازظهر جان به دنبال دختری می‌گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت اما چهره‌اش را هرگز ندیده بود.

ادامه‌ی ماجرا را از زبان خود جان بشنوید: 

  • آدم


پیر مردی فرزانه که تقریبا تمام عمر خود را با درستی و پاکی زندگی کرده بود به خاطر بعضی اعمال ناشایست که در طول حیات خود در زمین مرتکب شده بود باید دوره ای کوتا ه را در جهنم سپری می کرد 

او با ورود به جهنم از آنچه که در آنجا می دید شگفت زده شد .وسایل مدرن هوای خوب و خیابانهای پر از درخت و همه جا میز های پر از غذا به چشم می خورد .

اما آدمها در جهنم به شدت گرسنه و لاغر بودند همه به نطر ترسناک می آمدند و این با وجود آن همه نعمت و امکانات عجیب می نمود 


او هنگامی که سر میز غذا نشست متوجه موضوع شد . تمام چنگال ها 180 سانتیمتر درازا داشتند و قانون چهنم این بود که هر کس باید غذا ی خود را با چنگالی که از دسته گرفته است میل کند 

کار مشکلی بود با اینکه چنگال از غذا پر می شد اما بر گرداندن آن به دهان تقریبا غیر ممکن بود با گذشت زمان پیر مرد دوره ی خود را سپری کرد و محکومیتش به آخر رسید و با حال نزار روانه ی بهشت شد 

او از دیدن وضعیت بهشت بسیار شگفت زده شد.

همه چیز مانند جهنم نو و مدرن بود حتی چنگالهای غذا خوری 180 سانتیمتری . تنها تفاوت در آدمها بود آنها همه سالم و شاداب بودند و همه با شادمانی می خندیدند

او از خود پرسید چطور ممکن است 

در بهشت ههم چیز مثل جهنم است پس چرا آدمها تفاوت دارند . حتی قانون غذا خوردن هم مانند جهنم بود . 

هنگامی که زنگ غذا به صدا درامد و همه سر میزها نشستند او پاسخ خود را دریافت

هر کس یک چنگال بلند برداشت آنرا از غذا پر کرد و با آن به شخص مقابل خود غذا داد

 آنها داشتند اصل عشق ورزیدن را می آموختند اصلی که ساکنان چهنم از آن بی خبرند .

https://telegram.me/tamrinn

  • آدم

این جمله از عبدالکلام، رئیس جمهورى کشور هند است که در ٢٢ مارچ ٢٠٠٨ در یک کنفرانس اقتصادى در فیلادلفیا بیان کرد. 

از او پرسیده شد: آیا مى‌توانید از بین تجربیات خودتان، مثالى بزنید در مورد این که رهبران چگونه باید شکست‌ها را مدیریت کنند؟

پاسخ عبدالکلام چنین بود: 


«در سال ١٩٧٣ من به عنوان مدیر پروژه پرتاب نخستین ماهواره هند برگزیده شدم. هدف ما قرار دادن نخستین ماهواره هند به نام «روهینى» در جوّ زمین تا سال ١٩٨٠بود.

 بودجه و نیروى انسانى کافى در اختیار من قرار داده شد و در عین حال، به طور شفاف و صریح به من گفته شد که باید حتمن تا سال ١٩٨٠ ماهواره به فضا ارسال شود. هزاران نفر در قالب سیستم‌هاى علمى و فنى براى رسیدن به این هدف همکارى مى‌کردند. 


در سال ١٩٧٩ فکر مى‌کنم ماه آگوست بود که ما فکر کردیم براى انجام کار آماده شده‌ایم. من به عنوان مدیر پروژه به مرکز کنترل پرتاب ماهواره رفتم. چهار دقیقه قبل از پرتاب ماهواره، کامپیوتر شروع به کنترل کردن تمام مواردى که پیش‌بینى شده بود کرد. یک دقیقه بعد، کامپیوتر برنامه پرتاب را متوقف کرد و اعلام کرد که بعضى از مولفه‌هاى کنترلى درست کار نمى‌کنند. کارشناسان و خبرگان فن به من گفتند که نگران نباشم. آن‌ها همه محاسبات لازم را کرده‌اند و مشکلى نیست. 

من با توجه به حرف آن‌ها، کنترل سیستم را از «کامپیوترى» به حالت «دستى» تغییر دادم و دکمه پرتاب موشک را فشار دادم. در مرحله اول، همه چیز روبراه بود. امّا در مرحله دوم، مشکلى پیش آمد و به جاى آن که ماهواره در جوّ زمین قرار گیرد کل سیستم موشکى در خلیج بنگال سقوط کرد. این یک شکست بزرگ بود. 

  • آدم

زندگی فرصتی محدود برای رسیدن به آرزوهایمان را پیش رو می گذارد.
تنها راه رسیدن به آنچه میخواهیم و خواستارش هستیم تمرین مهارت هایی است که ما را هر روز ، ثانیه به ثانیه به آنچه میخواهیم باشیم نزدیک تر می کند.